رقص گل ها
زیر باران
باد دارد می نوازد
بهترین سمفمونیش را
شیشه ها را مه گرفته
اما اتاق
صاف و ساده
خورشید می تابد در آن
روی میز کوچک ما
فنجانی چشم در راه
سیگاری کرده روشن
بیسکویت ها دور او جمع
زمزمه می کند آرام
خاطراتِ بوسه بر قند
ناگهان تو
مثل یک ماه
پنهان در پشت ابرها
می رسی آرام از راه
و می خوانی برای ما
" صدای پای نازلی " را
اتاق را پر کرده است
صدایِ تارِ مستِ تو
جهان مدهوش می رقصد
این بار او به ساز تو
تو می خندی
و قندها می شوند پیدا
تو می خندی
و شیرین می شود دنیا
از این دنیا فقط یک چیز می خواهم
می خواهم کنار تو
بسازم من بهشتم را
گاهی بهار است
و گاهی زمستان
فصل های احساس
نظم خاصی ندارند
گاهی وسط تابستان
در حال نوشیدن چایی
قلبم یخ میزند
غریب و خسته و تنها، ندارم توشه ای همراه
بهاران رفت بی حاصل، زمستان آمده از راه
منم کاشتم، منم داشتم، ولی در وقت برداشتم
نبود در خرمنم گندم، تمام حاصلم، شد کاه
به جز حسرت، در این صحرا چه باید کاشت
ندارد آسمان مهری، نرویَد در زمین، جز آه
پدر حسرت و مادر آه، منم فرزند تاریکی
نه عزیز می شوم روزی، نه آزاد میشوم از چاه
زمستان آمده از راه، ندارم توشه ای همراه
نبود در خرمنم گندم، نبود در آسمانم ماه